عجب حکایتی شده این راز دل ما بعد چند ماه اخرش اون نامردو دیدم خیلی تصادفی روز جمعه که میخواستم برم رای
بدم خیلی جاها را رفتم همشون شلوغ بودند کلی مردم تو صف ایستاده برای رای دادن منم که حوصله تو صف ایستادن
را نداشتم اونم تو اون هوای سرد اخرش تو اون سر شهر خیلی دورتر از محل کار خودم توی یکی از هنرستانهای شهر
که رفتم جمعیت خیلی کم بود رفتم تو صف هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در زدند مامو نیروی انتظامی رفت که در را باز
کنه همین که سرمو به عقب برگردوندم انگار دنیا رو سرم خراب شد چه تصادفی یا چه حکمتی آره خودش بود رازدل
باور نمیکردم چه بیخیال از کنارم گذشت و رفت اون ور دیگه ایستاد قلبم تند تند میزد سرم گیج میرفت به خودم میگفتم
خدایا چرا هر بار که میخوام فراموشش کنم یه چیزی مانع میشه رای دادم بیرون اومدم ساعت حدودا پنج بعدازظهر بود
انقدر ناراحت بودم نمیدانستم چکار کنم عین دیوانه ها شده بودم رفتم چاپخونه نشستم همش تو فکر او بودم و به
خود میگفتم چرا اخه چرا من اون سر شهر راز دل اون سر دیگه شهر هرکدوممون میریم اون سر دیگه شهر ان هم
برای رای دادن باید اونجا همدیگرو ببینیم ان هم چه دیدنی از ان روزی که رفته بود تا به اون روز انقدر ناراحت نشده بودم
شب ساعت دو به خونه برگشتم و الانم که دو روز گذشته هنوز گیجم و ناراحت
به یاد راز دل نامرد نامهربان
نظرات شما عزیزان:
|